کودک بيمار يا انديشمند قرن 20
کودک بيمار يا انديشمند قرن 20
کودک بيمار يا انديشمند قرن 20
نويسنده: سيد محمد تقوي
عارف، انقلابي، کارگر، قديس، ضد يهود، آنارشيست يا يک بيمار رواني؟ سيمون وي که بود؟ درست است که او از همان نخستين سال هاي کودکي تا مرگ نابهنگامش در 34 سالگي همواره با بيماري دست به گريبان بود ولي اين بيماري، وضعي خود خواسته بود که مي خواست با آن به طور مستقيم رنج کارگران و ستمکشان را لمس کند. همين بود که به انديشه هايش اصالت مي داد. به هر حال او با وجود جسم نحيف و ميگرني که در سراسر عمر آزارش مي داد، سخت ترين راه را برگزيد و آن را تا انتها ادامه داد. در انتهاي اين راه يکي از مهم ترين انديشمندان عصر ما قرار گرفته است.
غذا خوردن براي سيمون وي يک شکنجه واقعي بود. وقتي سرميز غذا مي نشست، با حسرت بقيه بچه ها را تماشا مي کرد که با چه لذتي غذا مي خورند ولي براي اوجويدن، کار شاقي بود که از روي اجبار به آن تن مي داد چون بارها به خاطر نخوردن غذا دچار ضعف شده بود و دردهاي وحشتناکي را تحمل کرده بود. از اين گذشته فقط 12 سال داشت که سردردها به سراغش آمدند. اين سردردها آن چنان بي تابش مي کردند که قدرت هرگونه فعاليتي را از او سلب مي کردند. پزشکان تشخيص هاي متفاوتي داشتند، ميگرن، سينوزيت، علائم روان- تني.
تا پايان عمر کوتاهش معلوم نشد که علت حقيقي اين سردردها چيست ولي سيمون وي بي اعتنا به جسم رنجورش، فعاليت هاي فکري اش را دنبال مي کرد و حتي در فعاليت هاي اجتماعي شرکت مي کرد. فرصت زيادي نداشت ولي درهمين مدت کوتاه، جايگاه خودش را به عنوان يکي از اصيل ترين انديشمندان قرن بيستم تثبيت کرد.
برنار، پدر سيمون، يک پزشک بود و به همراه سالومه، همسرش، زندگي ساده اي داشتند. جنسشان هم جور بود؛ يک پسر و يک دختر به نام هاي آندره و سيمون. آندره بزرگ تر بود و خيلي زود معلوم شد که يک نابغه کوچولو است. استعداد او در رياضيات چشمگير بود تا جايي که معلم هايش او را با پاسکال مقايسه مي کردند. اين برادر بعدها به آمريکا رفت و در دانشگاه پرينستون به مطالعاتش ادامه داد.
از همان سال ها تا پايان عمرش، کشش مرموزي نسبت به ستمديدگان داشت. آمادگي داشت که ساعت ها در کنار آنان بنشيند و با حوصله و توجه به درددل هاي آنان گوش کند. جايي نوشته بود:«من عشقي پرشور به کارگران دارم. درآنها زيبايي هايي کشف کرده ام که در بورژواها نديده ام. » فقط 11 سالش بود که دراجتماع کارگران شرکت کرد و همپاي آنان راهپيمايي کرد.
با وجود سردردهاي سمجي که همه جا دنبالش مي آمدند، تحصيلاتش را در دوره متوسطه تمام کرد و درسال 1928 در کنکور سراسري شرکت کرد. دراين رقابت بزرگ، رتبه اول را کسب کرد و تازه بر خودش وخانواده اش روشن شد که اگرچه در مقايسه با برادرش کم مي آورد، اما سيمون هم براي خودش نابغه اي است. با اين رتبه درخشان به نرمال سوپريور راه يافت که در فضاي دانشگاهي فرانسه صاحب اعتبار و جايگاهي است. دراين دانشگاه، دانش آموزان نخبه را از سراسر فرانسه گردهم مي آورند و با درس هاي فشرده منطق و فلسفه، ذهن آنان را پرورش مي دهند.
در همين اکول نرمال بود که دانشجويان به سيمون وي لقب مضحک «امر مطلق دامن پوش» را دادند. علت اين نامگذاري سماجت سيمون در جدل هاي فلسفي بود. طوري روي عقيده اش پافشاري مي کرد که گويي پاي مرگ و زندگي درميان است. درهمين دانشگاه بود که با سيمون دوبووار همکلاس شد. البته هميشه آنان در مقابل هم بودند. دوبوار معتقد بود که مساله اصلي، يافتن معناي هستي است. سيمون ولي با تمسخر جواب مي داد:«معلوم است که گرسنگي نکشيده اي!»
اما يکي از شرح حال نويسانش مي گويد:« علتش اين بود که مي خواست تا مي تواند لباس هاي ارزان قيمت تري بپوشد و کمترين وقت ممکن را صرف ظاهرش کند. »
براي خيلي ها سيمون وي موجود درازگويي بود که حرف هاي تکراري اش را مدام، سرفه هاي بي امان قطع مي کردند. اما اين نظر همان هايي بود که از ظاهرش هم دل خوشي نداشتند. برعکس، عده ديگري بودند که توجهي به ظاهرش نمي کردند و دل به انديشه هاي پاکش مي سپردند. براي آنها سيمون هم صحبتي جذاب بود که تمام واکنش هايش آکنده از عاطفه اي عميق و خالص بود.
سيمون معتقد بود که روشنفکران در برج عاج خودشان يا در کافه ها نشسته اند و ازرنج کارگران حرف مي زنند، بدون آنکه چيزي از اين رنج، لمس کرده باشند. اين بود که خودش به کارگاه ها و کارخانه ها مي رفت، جوشکاري مي آموخت و در معادن، طرز استفاده ازمته حفاري را آموزش مي دهد. البته براي کارگران از ادبيات حرف مي زد و فلسفه و انديشه هاي جديد را به زباني ساده براي آنان شرح مي داد.
در کلاس درس هم روش نامتعارفي داشت؛ کاري به امتحانات سراسري نداشت. کتاب هاي درسي را هم مشتي اباطيل مي دانست. کتاب هاي درسي را هم به نوشتن مقالات کوتاه تشويق مي کرد تا قواي ذهني و منطقي آنان را پرورش دهد. اين چيزها شايد از اين دانش آموزان، انديشمندان کوچولويي مي ساخت ولي کوچک ترين آمادگي براي امتحانات سراسري به وجود نمي آورد. اين بود که معمولاً دانش آموزان کلاس هاي سيمون وي امتحاناتشان را خراب مي دادند. مقامات آموزش و پرورش دل پرخوني از سيمون وي داشتند.
براي اينکه خوابش از سه يا چهار ساعت بيشتر نشود، کف اتاق مي خوابيد يا اينکه سرش را روي ميز مي گذشت و مي خفت. با خودش عهد کرده بود که فقط به اندازه حقوق بيکاري يک کارگر روزگار بگذراند. با اين صرفه جويي ها مي توانست مقداري پس انداز کند و به نيازمندان ببخشد.
سرانجام تدريس را کنار گذاشت و براي لمس مستقيم تجربه کارگري در کارخانه اي در پاريس مشغول به کار شد؛ کارخانه اي که درآن موتورهاي برق غول پيکر ساخته مي شد. دستگاه ها سروصداي ناهنجاري داشتند که سردردهاي سيمون را وخيم تر کرد. در مدت چهار ماهي که در کارخانه کار کرد، بازويش تا بيخ سوخت و سرانجام دچار سينه پهلو شد و به ناچار دست از کار کشيد. اما پس از مدتي استراحت، دوباره و اين بار در کارگاهي کثيف مشغول کار شد. درآنجا بايد با دستگاه پرس غول پيکري کار مي کرد که از بدن نحيف واندام لاغرش برنمي آمد. بنابراين اخراج شد.
يک ماهي بيکار بود تا اينکه در کارخانه رنو مشغول کار شد. پس از همه اينها، تجربه اش را دراين جمله خلاصه کرد: «مساله اصلي رنج جسماني نبود، احساس خفت بود!»او به سياستمداران هشدار مي داد که در جامعه اي که قشر عظيمي هر روز با نفرت و بيزاري کار مي کنند، چنين جامعه اي روي ثبات نخواهد ديد!
درهمين دوران بود که نوشتن يادداشت هايش را با جديت بيشتري آغاز کرد. دراين يادداشت ها اشکال مختلف توتاليتاريسم را محکوم کرد و مثل بسياري از متفکران بيدار آن دوران، جنگ جهاني دوم را پيش بيني کرد. يادداشت ها درباره موضوعات پراکنده اي بودند که به ذهنش مي آمدند. آنها را در دفترچه هاي معمولي يادداشت مي کرد و انتشار همين ها بود که پس از مرگش شهرتي جهاني نصيبش کرد.
توسط دوستي به کشيشي به نام پدر ژوزف ماري پرن معرفي شد. اين کشيش بود که معلم و راهنما و پير و مراد سيمون وي شد. سيمون وي علاقه مند بود با دهقانان و کشاورزان آشنا شود. پدر پرن او را به کار انگور چيني گماشت. به سختي در تاکستان ها کار مي کرد وامساکي که در خوردن غذا داشت، موجب مي شد که سلامتي اش به خطر بيفتد. تاکستان ها متعلق به زارعي به نام تيبون بود. وقتي تيبون به سيمون پيشنهاد کرد که در خانه اش و در کنار همسر و فرزندانش اقامت کند، سيمون پس ازديدن خانه اين پيشنهاد را رد کرد به اين دليل که اتاق ها بيش از حد راحت بودند. به گفته تيبون، او از همه چيز قطع تعلق کرده بود مگر از همين قطع تعلقش، دراين دوران براي نخستين بار متن دعاها را مي خواند و رهاورد آن برايش يک تجربه عميق عرفاني بود. بارها حس کرد که روحش از بدنش جدا شده است.
خانه شان نزديک دانشگاه کلمبيا بود. سيمون تنها سفيد پوستي بود که در محله هارلم به کليسا مي رفت. با اين همه به شدت احساس گناه مي کرد. خبرهاي بدي از فرانسه تحت اشغال مي رسيد و سيمون حس مي کرد که وطنش را هنگامي ترک کرده که به او نياز داشته است. از طرفي سفر به اروپا به خاطر جنگ به شدت محدود شده بود. اما سيمون با کمک هاي بي دريغ دوستانش توانست به سرعت به لندن برگردد. در لندن فعاليت هاي تبليغاتي مي کرد. اما اينها شور و عطش او را ارضا نمي کرد. اين بود که از همه مي خواست که ماموريت هاي خطرناک تري به او محول کنند؛ مثلاً به عنوان پيک يا براي اهداف خرابکارانه و بمب گذاري تاسيسات نازي ها، او را با چتر نجات در خاک فرانسه فرود آورند. اما مقامات او را از چنين کارهايي منع کردند.
سيمون وي را با جسمي نزارکه عفونت ريه هايش او را به خس خس انداخته بود، به آسايشگاه مسلولين انتقال دادند. در 24 اوت 1943 از هوشياري خارج شد و چشم از جهان فروبست. يکي از دوستان اديبش درباره مرگش نوشت:«بهترين توضيح درباره مرگش اين است؛ او از عشق مرد!»اين جوابي بود به منتقدان سيمون وي که او را متهم مي کردند که از گرسنگي خودش را کشت.
اما رنج هاي او معنايي داشتند واين معنا بود که چند سال پس از مرگش، اورا به ستاره الهيات فرانسه تبديل کرد. همان دفترچه هاي چرکي که سيمون وي تند وتند در آنها انديشه هاي فرارش را ثبت مي کرد، نامش را در عالم انديشه براي هميشه جاودان ساخت.
منبع:نشريه همشهري مثبت، شماره مسلسل 182.
غذا خوردن براي سيمون وي يک شکنجه واقعي بود. وقتي سرميز غذا مي نشست، با حسرت بقيه بچه ها را تماشا مي کرد که با چه لذتي غذا مي خورند ولي براي اوجويدن، کار شاقي بود که از روي اجبار به آن تن مي داد چون بارها به خاطر نخوردن غذا دچار ضعف شده بود و دردهاي وحشتناکي را تحمل کرده بود. از اين گذشته فقط 12 سال داشت که سردردها به سراغش آمدند. اين سردردها آن چنان بي تابش مي کردند که قدرت هرگونه فعاليتي را از او سلب مي کردند. پزشکان تشخيص هاي متفاوتي داشتند، ميگرن، سينوزيت، علائم روان- تني.
تا پايان عمر کوتاهش معلوم نشد که علت حقيقي اين سردردها چيست ولي سيمون وي بي اعتنا به جسم رنجورش، فعاليت هاي فکري اش را دنبال مي کرد و حتي در فعاليت هاي اجتماعي شرکت مي کرد. فرصت زيادي نداشت ولي درهمين مدت کوتاه، جايگاه خودش را به عنوان يکي از اصيل ترين انديشمندان قرن بيستم تثبيت کرد.
برنار، پدر سيمون، يک پزشک بود و به همراه سالومه، همسرش، زندگي ساده اي داشتند. جنسشان هم جور بود؛ يک پسر و يک دختر به نام هاي آندره و سيمون. آندره بزرگ تر بود و خيلي زود معلوم شد که يک نابغه کوچولو است. استعداد او در رياضيات چشمگير بود تا جايي که معلم هايش او را با پاسکال مقايسه مي کردند. اين برادر بعدها به آمريکا رفت و در دانشگاه پرينستون به مطالعاتش ادامه داد.
برادر نابغه
حقيقت کجاست؟
سيمون کارگر
از همان سال ها تا پايان عمرش، کشش مرموزي نسبت به ستمديدگان داشت. آمادگي داشت که ساعت ها در کنار آنان بنشيند و با حوصله و توجه به درددل هاي آنان گوش کند. جايي نوشته بود:«من عشقي پرشور به کارگران دارم. درآنها زيبايي هايي کشف کرده ام که در بورژواها نديده ام. » فقط 11 سالش بود که دراجتماع کارگران شرکت کرد و همپاي آنان راهپيمايي کرد.
با وجود سردردهاي سمجي که همه جا دنبالش مي آمدند، تحصيلاتش را در دوره متوسطه تمام کرد و درسال 1928 در کنکور سراسري شرکت کرد. دراين رقابت بزرگ، رتبه اول را کسب کرد و تازه بر خودش وخانواده اش روشن شد که اگرچه در مقايسه با برادرش کم مي آورد، اما سيمون هم براي خودش نابغه اي است. با اين رتبه درخشان به نرمال سوپريور راه يافت که در فضاي دانشگاهي فرانسه صاحب اعتبار و جايگاهي است. دراين دانشگاه، دانش آموزان نخبه را از سراسر فرانسه گردهم مي آورند و با درس هاي فشرده منطق و فلسفه، ذهن آنان را پرورش مي دهند.
در همين اکول نرمال بود که دانشجويان به سيمون وي لقب مضحک «امر مطلق دامن پوش» را دادند. علت اين نامگذاري سماجت سيمون در جدل هاي فلسفي بود. طوري روي عقيده اش پافشاري مي کرد که گويي پاي مرگ و زندگي درميان است. درهمين دانشگاه بود که با سيمون دوبووار همکلاس شد. البته هميشه آنان در مقابل هم بودند. دوبوار معتقد بود که مساله اصلي، يافتن معناي هستي است. سيمون ولي با تمسخر جواب مي داد:«معلوم است که گرسنگي نکشيده اي!»
انديشه هاي پاک
اما يکي از شرح حال نويسانش مي گويد:« علتش اين بود که مي خواست تا مي تواند لباس هاي ارزان قيمت تري بپوشد و کمترين وقت ممکن را صرف ظاهرش کند. »
براي خيلي ها سيمون وي موجود درازگويي بود که حرف هاي تکراري اش را مدام، سرفه هاي بي امان قطع مي کردند. اما اين نظر همان هايي بود که از ظاهرش هم دل خوشي نداشتند. برعکس، عده ديگري بودند که توجهي به ظاهرش نمي کردند و دل به انديشه هاي پاکش مي سپردند. براي آنها سيمون هم صحبتي جذاب بود که تمام واکنش هايش آکنده از عاطفه اي عميق و خالص بود.
معلم دبيرستان
سيمون معتقد بود که روشنفکران در برج عاج خودشان يا در کافه ها نشسته اند و ازرنج کارگران حرف مي زنند، بدون آنکه چيزي از اين رنج، لمس کرده باشند. اين بود که خودش به کارگاه ها و کارخانه ها مي رفت، جوشکاري مي آموخت و در معادن، طرز استفاده ازمته حفاري را آموزش مي دهد. البته براي کارگران از ادبيات حرف مي زد و فلسفه و انديشه هاي جديد را به زباني ساده براي آنان شرح مي داد.
در کلاس درس هم روش نامتعارفي داشت؛ کاري به امتحانات سراسري نداشت. کتاب هاي درسي را هم مشتي اباطيل مي دانست. کتاب هاي درسي را هم به نوشتن مقالات کوتاه تشويق مي کرد تا قواي ذهني و منطقي آنان را پرورش دهد. اين چيزها شايد از اين دانش آموزان، انديشمندان کوچولويي مي ساخت ولي کوچک ترين آمادگي براي امتحانات سراسري به وجود نمي آورد. اين بود که معمولاً دانش آموزان کلاس هاي سيمون وي امتحاناتشان را خراب مي دادند. مقامات آموزش و پرورش دل پرخوني از سيمون وي داشتند.
براي اينکه خوابش از سه يا چهار ساعت بيشتر نشود، کف اتاق مي خوابيد يا اينکه سرش را روي ميز مي گذشت و مي خفت. با خودش عهد کرده بود که فقط به اندازه حقوق بيکاري يک کارگر روزگار بگذراند. با اين صرفه جويي ها مي توانست مقداري پس انداز کند و به نيازمندان ببخشد.
لمس کارگري
سرانجام تدريس را کنار گذاشت و براي لمس مستقيم تجربه کارگري در کارخانه اي در پاريس مشغول به کار شد؛ کارخانه اي که درآن موتورهاي برق غول پيکر ساخته مي شد. دستگاه ها سروصداي ناهنجاري داشتند که سردردهاي سيمون را وخيم تر کرد. در مدت چهار ماهي که در کارخانه کار کرد، بازويش تا بيخ سوخت و سرانجام دچار سينه پهلو شد و به ناچار دست از کار کشيد. اما پس از مدتي استراحت، دوباره و اين بار در کارگاهي کثيف مشغول کار شد. درآنجا بايد با دستگاه پرس غول پيکري کار مي کرد که از بدن نحيف واندام لاغرش برنمي آمد. بنابراين اخراج شد.
يک ماهي بيکار بود تا اينکه در کارخانه رنو مشغول کار شد. پس از همه اينها، تجربه اش را دراين جمله خلاصه کرد: «مساله اصلي رنج جسماني نبود، احساس خفت بود!»او به سياستمداران هشدار مي داد که در جامعه اي که قشر عظيمي هر روز با نفرت و بيزاري کار مي کنند، چنين جامعه اي روي ثبات نخواهد ديد!
جبهه آراگون
درهمين دوران بود که نوشتن يادداشت هايش را با جديت بيشتري آغاز کرد. دراين يادداشت ها اشکال مختلف توتاليتاريسم را محکوم کرد و مثل بسياري از متفکران بيدار آن دوران، جنگ جهاني دوم را پيش بيني کرد. يادداشت ها درباره موضوعات پراکنده اي بودند که به ذهنش مي آمدند. آنها را در دفترچه هاي معمولي يادداشت مي کرد و انتشار همين ها بود که پس از مرگش شهرتي جهاني نصيبش کرد.
نمازخانه فرانسس
روزنامه نگاري و انگور چيني
توسط دوستي به کشيشي به نام پدر ژوزف ماري پرن معرفي شد. اين کشيش بود که معلم و راهنما و پير و مراد سيمون وي شد. سيمون وي علاقه مند بود با دهقانان و کشاورزان آشنا شود. پدر پرن او را به کار انگور چيني گماشت. به سختي در تاکستان ها کار مي کرد وامساکي که در خوردن غذا داشت، موجب مي شد که سلامتي اش به خطر بيفتد. تاکستان ها متعلق به زارعي به نام تيبون بود. وقتي تيبون به سيمون پيشنهاد کرد که در خانه اش و در کنار همسر و فرزندانش اقامت کند، سيمون پس ازديدن خانه اين پيشنهاد را رد کرد به اين دليل که اتاق ها بيش از حد راحت بودند. به گفته تيبون، او از همه چيز قطع تعلق کرده بود مگر از همين قطع تعلقش، دراين دوران براي نخستين بار متن دعاها را مي خواند و رهاورد آن برايش يک تجربه عميق عرفاني بود. بارها حس کرد که روحش از بدنش جدا شده است.
محروم از تدريس
خانه شان نزديک دانشگاه کلمبيا بود. سيمون تنها سفيد پوستي بود که در محله هارلم به کليسا مي رفت. با اين همه به شدت احساس گناه مي کرد. خبرهاي بدي از فرانسه تحت اشغال مي رسيد و سيمون حس مي کرد که وطنش را هنگامي ترک کرده که به او نياز داشته است. از طرفي سفر به اروپا به خاطر جنگ به شدت محدود شده بود. اما سيمون با کمک هاي بي دريغ دوستانش توانست به سرعت به لندن برگردد. در لندن فعاليت هاي تبليغاتي مي کرد. اما اينها شور و عطش او را ارضا نمي کرد. اين بود که از همه مي خواست که ماموريت هاي خطرناک تري به او محول کنند؛ مثلاً به عنوان پيک يا براي اهداف خرابکارانه و بمب گذاري تاسيسات نازي ها، او را با چتر نجات در خاک فرانسه فرود آورند. اما مقامات او را از چنين کارهايي منع کردند.
ايستگاه آخر
سيمون وي را با جسمي نزارکه عفونت ريه هايش او را به خس خس انداخته بود، به آسايشگاه مسلولين انتقال دادند. در 24 اوت 1943 از هوشياري خارج شد و چشم از جهان فروبست. يکي از دوستان اديبش درباره مرگش نوشت:«بهترين توضيح درباره مرگش اين است؛ او از عشق مرد!»اين جوابي بود به منتقدان سيمون وي که او را متهم مي کردند که از گرسنگي خودش را کشت.
اما رنج هاي او معنايي داشتند واين معنا بود که چند سال پس از مرگش، اورا به ستاره الهيات فرانسه تبديل کرد. همان دفترچه هاي چرکي که سيمون وي تند وتند در آنها انديشه هاي فرارش را ثبت مي کرد، نامش را در عالم انديشه براي هميشه جاودان ساخت.
منبع:نشريه همشهري مثبت، شماره مسلسل 182.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}